و انگار از پشت تپه فریاد می زند آنکه دستی به دستش نیست:"...در این ازدحام بیهوده...من...تنهام..." و همگی چه زیبا نشنیدن را آموختند...و چه یکدست مردند...و آن هنگام فقط برف می بارید و من...خسته...با شب، نشسته بودم... و به دانه ای سبک و روان...آسوده میگفتم:"آه...که اگر تو نبودی شاید..." و از سنگینی جمله ی ناتمامم...بر زمین می ریخت...آب می شد...ناپدید و ناپیدا...و من چه حیران می شدم و گم...تا دانه ای سبکبار،باز...بیابد مرا و من او را...و صد وای که سنگینی سکوتم نیز آنها را...هوم...سفیدی بر باد، دیگر بار...تا راز دلم آشکارش خواست شود...فریاد کشید،چرخ زد سرگشته و...من هنوز...با شب تنهام...و نگاهی است بر گریه ی آسمان...از بس صبرش تمام شد...از بس بود...از بس...وآنها فقط لاشه ی ناچیز و نبودشان را می کشند بر زمین و آه...هنوز...فریاد می کشد از پشت کوه..."من...تنهام..."و من فقط گلویم سنگین می شود و پلکم افتاده که...آری عزیز...آری...عطشی نیست و طلبی هم...همه حرص است و آز...و فریاد می کشد: "بیهوده چرخان بی معنی...به چه اید اسیر و زار...ماتم بر سر و رویتان باد...کوه گریان شد از شما..."و من...نزد فریادش...بی تو...چه هیچ، بودم و... دستت...چه ظریف نوای تو را در دلم زد...و من دوستت دارم...وخیره به چشمانت...مبهوتم...گرچه می روند...میمیرند و...نمیشنوند هنوز...تو باش...ارزانی شان بود بیهوده شان...که گرمای نگاهت...بسوزاندم مگر...مگر...باشی ام... باشمت...فقط تا ابد...

 

                                                                                فعلا با اجازه...