... بنویسم شاید این بغض لامصبم ترکید و من رو رها کرد

 

شاید این لذت دنیا ارضایم نکرد شاید دوستیم را دانستم شاید نگاهم را فهمیدم و شاید نفسم را درک کردم شاید پشتیبانم را آرزو کردم شاید هدفم را ترسیم کردم و شاید نقاشیم را کامل کردم و شاید شخصیتم را پرستیدم... همه ی اینها باید عوض میشد...

شخصیتی که کسی را راضی نمیکند باید به جای پرستیده شدن عوض میشد، آیا از ورا نیاز داشت؟ آیا خود نمی توانست؟ قطعا همیشه نیاز بوده است بدون اینکه لحظه ای از نیازش کم شود اما لحظه ها خود را بی نیاز میپنداشتند... در عین کوچکی... در عین غرور...

و به قول یک نوشته قدیمی "موجهایی که خود را به صخره های ساحل می زنند تا سنگها را بریزانند و در خود کشند ولی غافل از تغییر خودند غافل از هیچ بودنشان..."

ای کاش روزمرگی ما حداقل به زیبایی روزمرگی شنهای ساحل می بود. شنهایی که از عشق، هر روز به معشوقشان نزدیکتر میشوند... غمگین باش که روزمرگی ات طعم دوری می دهد! و عشقت طعم روزمرگی... نمازم را نیاز کن، نفسم را جان بده تا جان تنفسم را بازیابم...

راستی "به نام خدا" یی که یادت رفت بنویسی و خدایی که تو را یادش نرفت... سبحانی که گفت طعم تکراری داشت. "ایاک نعبد و ایاک نستعین"، تنها چیزی که باقی مانده است آرامش این جمله ست.

دوستانی بهتر از آب روان را خواهانم اما گویی چشمه زلال ناخالصی نمیپذیرد... آآه من را عجیب یاد دوچرخه کوچکم انداخت که هرچه سریع پا میزدم نمیرسیدم چرخهایش کوچک بود و پدالش هرز میچرخید توانایی سرعت زیاد را نداشت و آنها صدای پدالهایم را نمیشنیدند و میرفتند... و من تند تند پا میزدم تا شاید حداقل به گردشان برسم اما نمیرسیدم، گفتم که هرز میچرخید! و بزرگان با آن دوچرخه هایشان هیچ گاه به من نگاه نکردند چشمه هم راهش را میرود و کاری به سنگهای اطرافش ندارد، آب روان که دیگر هیچ...

 

"بخواب، فرشتگان تو را تماشا می کنند و به زودی رویاهای زیبا تحقق می یابد... می توانی احساس کنی فرشتگان روح تو را در آغوش گرفته اند؟! پس آرزو کن تا اسرار تاریکی آشکار شده اند."

 

خاک

 

 

ما، چه میکردیم... تازه به خاک درخت انجیر داشتیم میرسیدیم... که میانه ی لجن زار، نشستی، ماندی. بغض کردم، آرام ماندم، هیچ نگفتم... خورشید روبرویم بود... تو آواز میخواندی... بلند و رسا سرودِ رخوت سر دادی، من... بغض کرده بودم.

دل تنگ شدم... میترسیدم، اما برگشتم آنی بنگرم چشمانت را... پشت کرده بودی... به من، به خورشید... تو را خواندم... مست، چرخ زدی...از دهانت خاک میریخت. چشمهایت ریخته بودند... فرو افتادی...خاموش شدم.

ترسیدم، خشکیده بودم...برگشتم سمتِ خورشید... میلرزیدم... مدام گشتم، خورشید نبود...

همه ی طغیانت برای من، حاصل آن بود... که اکنون، شفقم از افق، رخت... بر میبست. گلویم پر بود، سنگین، قدرِ تمامِ دلتنگی هایِ من، برای من، برای خورشید، قدر تمامِ ناچاری های دشوارم...تلخم. بازوانم هم- تنها همرهانِ قامت ژولیده ام- دیگر افتاده بودند... صدایت را دیگر از زیرِ گِل نشنیدم...

هیچ نشنیدم...

هیچ نشنیدم...

گریستم...

...

...

پلک هایم را باز کردم...چشمهایم خشک بود...

آرام، روی خاک...فقط من بودم. شفق، تلوتلو خوران...لَنگ و کج... انگار می آمد

 

آن بقعه


                       خرم آن بقعه که آرامگه یار آن جاست
                       راحت جان و شفای دل بیمار آن جاست
                                           من در این جای همین صورت بی جانم و بس
                                           دلم آن جاست که آن دلبر عیار آن جاست
                       تنم این جاست سقیم و دلم آن جاست مقیم
                       فلک این جاست ولی کوکب سیار آن جاست
                                           آخر ای باد صبا بویی اگر می‌آری
                                           سوی شیراز گذر کن که مرا یار آن جاست
                       درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم
                       روم آن جا که مرا محرم اسرار آن جاست
                                            نکند میل دل من به تماشای چمن
                                            که تماشای دل آن جاست که دلدار آن جاست
                       سعدی این منزل ویران چه کنی جای تو نیست
                       رخت بربند که منزلگه احرار آن جاست

پود

چه میبافت به تارِ آه، به پودِ خیال...آن کنج...جز شب. و جز "نیست"... مگر چیزی بود که بر دیوار دلش ناخن بکشد...جیغ بزند و نارامی کند...که تنهایی، اولین و آخرین غم دنیاست...

و چه میگفتند در و دیوار...هیچ...هر چه بود، اگر بود، بهتر از زمزمه ی گنگ زمینیانِ مست بود...هر چه بود...بود.

و چه میدید، جز روحِ کدرِ سخت جانِ مرگ...در چشم کودک معصوم اسفل نشین...

و بنشین، که بشر مبهوتست...عجیب حیران...چه این چند روز، چه ماهی دگر...تفاوتش گیریم...دو سه اشک... که نه از جان آمد و نه بر جان نشست...قبل همان و بعد، همان.

و مگوی هیچ...که بسیار فکر باید کرد، که این چند آنِ زندگی، نای تابِ "بی معنی گویی" آوردن را...ندارد. و مرگ در سکوتی پر جوش، شاید بهتر از نشت عبث بی وقفه...

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام     


به نظر شما ممکنه که یه نفر با قبول داشتن پیش فرضهای فیثاغورس قضیه فیثاغورث را نقض کند؟

     اگر نه پس چجوری ممکن است با قبول داشتن سه بدیهی اصلی وجود خدا را قبول نکند؟؟؟؟ (اگر در جایی از این براهین صرف فلسفی که بر وجود خدا اقامه می شه خدشه هست بگید)

     نکته جالب اینکه راسل ریاضیدان بوده و خدا را قبول نداشته و آدمای اینجوری کم نیستند.

 

و شمع...

 و عشاق بودند و دیدند و شهید، رفتند...همان هنگام که علما قلم بر ورق خسته میکردند و حیران باخود از بی خودی هذیان به باد هوا میراندند و هر لحظه بودشان عبث تر از پیش بود و عشاق... بودند.

و ابر ها محرم رازهای مگوشان شدند و مردم پستِ زمین، پوزخند پیشه کردند و همین، مُهر ناگویی بر حلقوم خشکیده شان شد و تشنه و سربِ جهل به گوش، به دامان گور به هزار زاری و التماسِ گاهِ شبگیر،سرازیر و ناچار، گرچه بس دیر، حقیقت را دیدند و...سرابِ کنجی امن، ماواشان شد...و هرکه حق را خفت، پوسید...مرد... چه زنده...چه مرده

و خسته نشو به فهم این بی مایه نبشته اگر عاقلی و نافهمِ عشق...که بیزارم از اینگونگیِ تو عزیز...که مرا آزردی...که خسته کردی، که کنارت ایستادم و طلبت کردم و گفتم دلم،چون است و تنها نشسته ام و دیدنم بغض است به خدا...و گفته ام به گلو اسیر و گر گویمش، ماتمی گران خواهدت آمد و تو...آنسان که نباید گفتی و...گفتی. و من تاب دشنامت را نداشتم جانان من...تاب دشنام جانانه ات را نداشتم... دلم برایت باز بود و عجیب آن دم کور بودی و...با چه سخاوتی هرزه گویی ات را نثارم کردی.

و به سینه ی شب، پروانه... با پشت خم و پای لرزان...بر بالین شمع، پُربار، بر خاک شد...شمع گفت...نگفتمت جان دل؟...این رفتن و رفتن ات از من ...ماندی به هیچ،بازگشتت منم. و تمامیِ آن اوهامِ "جز من"، کابوسند و خیال. بی من، پی نور از چه میگردی...عالم شب است و من اینجا! بیا بنشین، دمی خنده ام کن، دلم تنگ خلوصت است...

و شمع، پرسید پروانه را...چه گشتی از این دَورانِ شام تا سحر؟

گفت گردان پیرامونت مالامالِ حُزن هجر و رعب قُربم، چون باشم منِ بی دل که دلم به دامانت گم گشت چندباره و پی اش رفتن جز فنا نیست

و همچنان که مینالید، گفت... حکایتم با تو اینسان است، که من امروزم و تو، فردا...

رسیدنم به تو لحظه ایست و آن... نیست، جز مرگم.

چه روزای خوبی بود

به مناسبت روز مادر ، مادر هر چی عکس هست رو گذاشتم

فکر کنم عکاس فرید خان ه!

مصدق ایثارگر نبود؟!

باسلام

مطلب زير به بهانه 29 اسفند روز ملي شدن صنعت نفت دركشور ما ايران تهيه شده است . و یکی از دوستان بهم میل کرد دیدم بد نیست اینجا بذارمش:  

چند وقت پيش يكي از نزديكانم در خصوص وضعيت دختر دكتر مصدق مطلبي را عنوان كرد كه در يكي از آسايشگاههاي سوئيس زندگي مي كند . پيگير موضوع شدم و از اينترنت مطلب زير را پيدا كردم . بعد از خواندن مطلب به ياد اين مطلب پروفسور حسابي افتادم كه وقتي از او در مورد جهان سوم مي پرسند عنوان مي كند " جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند،خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد.

دكتر محمد مصدق دو پسر و سه دختر داشت.دو تا از دختر ها ازدواج كردند كه يكي همسر دكتر احمد متين دفتري شد كه در حادثه ي هوايي نزديك تهران از بين رفت،دومي ضياء اشرف كه با خانواده اي معروف ازدواج كرد و سومي خديجه است.فرزندان ذكور دكتر مصدق غلامحسين و احمد بودند كه غلامحسين متخصص زنان بود و احمد تا معاونت راه رسيد و اما سرگذشت خديجه كه پس از كودتاي 28 مرداد دچار بيماري روحي شديد شد.دكتر مصدق تا واپسين دم حيات نگران خديجه بود و به بچه هاي خود توصيه كرد كه مواظب وي باشند.تا موقعي كه دكتر غلامحسين و احمد پسران وي حيات داشتند مواظب او بودند و هزينه ي درمان او را تامين مي كردند ولي اكنون دختر دكتر مصدق...

 يكي از ايرانيان كه با دختر دكتر مصدق ديدار كرده بود در نامه اي مي نويسد:

به نام يك ايراني دلسوخته كه از اين آسايشگاه بازديد كرده و از نزديك با خديجه به گفتگو نشسته است،به شرح اين ديدار مي پردازم.

در جستجو براي يافتن خاطره هايي از مصدق،در سويس خانه اي را پيدا مي كنم كه مصدق دوران دانشجويي اش را در آن گذرانده است.مي كوشم اطلاعات بيشتري كسب كنم كه مي شنوم دختر وي خديجه مصدق،آخرين و تنها بازمانده خانواده قهرمان ملي،سالهاست كه در آسايشگاه بيماران رواني نوشاتل،به هزينه ي دولت سويس در نهايت فقر و تنگدستي به زندگي ادامه مي دهد.

بالاخره با آسايشگاه بيماران روحي تماس مي گيرم.با بي اعتنايي پرستاري مواجه مي شوم كه مي پرسد:"چه نسبتي با وي داريد؟"مي كوشم براي وي توضيح دهم كه‌ "پدر اين بانوي سالمند نخست وزير ملي ايران بوده است و خدمات او به كشورش هرگز از خاطر ميليون ها ايراني نمي رود و به همين دليل است كه مي خواهم دختر وي را ببينم."پرستار با لحني استهزاء آميز مي خندد و از پشت تلفن مي گويد پس چرا ايرانيان از اين دختر قهرمان ملي سراغ نمي گيرند و بالاخره مي گويد بايد از پزشك معالج وي اجازه بگيرم.پس از چند لحظه اجازه ي ملاقات مي دهد.مي پرسم چه چيز هايي لازم دارد تا برايش تهيه كنم و قرار ساعت 5 بعد از ظهر را مي گذارم.

در وقت تعيين شده به آسايشگاه سالمندان مي روم.به دفتر مي روم و مي گويم براي ملاقات چه كسي آمده ام.دكتر به پرستار دستوراتي مي دهد.

چند لحظه بعد پرستار با بانويي سالخورده كه بايد بين 60 تا 70 سال داشته باشد،وارد مي شود.به طرفش مي روم و به او اداي احترام مي كنم.احساس مي كنم اين اداي احترام از جانب ميليون ها ايراني تقديم مصدق مي شود كه هنوز خاطره ي فداكاري هاي او را فراموش نكرده اند.پرستار مي پرسد:"مي خواهيد در اتاقش صحبت كنيد يا همين جا؟"پاسخ را به او واگذار مي كنم.خديجه دختر دكتر مصدق مي گويد همين جا.دسته گلي را كه براي او آورده ام مي گيرد به او مي گويم كه ايراني هستم و اگر كاري دارد حاضرم برايش انجام دهم.اما فقط تشكر مي كند.پس از چند لحظه بي آنكه چيزي بخواهد يا حرفي زده باشد،فقط يك بار ديگر تشكر مي كند و از اتاق بيرون مي رود.وقتي شماره اتاقش را مي پرسم،مي ايستد و شمرده مي گويد"صد و هفده."بعد خدا حافظي مي كند و دسته گل را پس مي دهد.مي پرسم "مگر گل دوست نداريد؟"پاسخش فقط تشكر است.به عقيده من اين درست ترين پاسخي بود كه او داد.زيرا 49 سال از احوال تنها بازمانده ي مصدق قهرمان ملي بي خبر بوده ايم و او را به حال خود رها كرده ايم و به عنوان يك ايراني او را فراموشش كرده ايم."

با بغضي جانسوز در گلو به دفتر آسايشگاه بر مي گردم،دسته گل را به پرستار مي دهم.مي گويد:"چه شانسي!"

علت بيماري اش به سال 1319 برمی گردد. عصر روز پنجم تیر ماه سه نفر در تجریش در باغ معروف کاشف السلطنه را که دکتر مصدق برای زندگی همسر و فرزندانش اجاره کرده بود، می روند و سراغ او را می گیرند. دکتر مصدق دو روز پیش از آن برای دیدار با خانواده اش از احمد آباد به تهران آمده بود.مصدق از 1306 از در واقع مغضوب رضا شاه شده بود به تبعید خود خواسته تن داده بود و در ملک خود در احمد آباد به کشاورزی مشغول بود. سه نفر را می پذیرد . یکی رئیس کلانتری تجریش و دو نفر مامور مخفی شهربانی بودند... او را بازداشت می کنند و در 17 تیر قرار می شود او را به مشهد بفرستند تا به بیرجند برده شود. خانواده او برای آخرین دیدار جلوی ساختمان شهربانی می روند. خدیجه هم که 13 سال دارد با آنهاست. مصدق را می آورند اورا کت بسته و طناب پیچ کرده بودند. خدیجه که همیشه پدر را در کسوت و شرایطی دیگری دیده بود وقتی او را در چنین وضعی می بیند که طناب پیچ شده و از خشم فریاد می زند ناله ای می کند و بیهوش می شود. این سر آغاز بیماری اوست که حواسش را بکلی از دست می دهد و حتی معالجه در سویس هم کار ساز نمی شود.

از اين پرستار مي پرسم هزينه نگهداريش چگونه تأمين مي گردد؟ پاسخ او مثل پتكي بر سرم فرود مي آيد.هيچ كس براي وي پولي نمي فرستد."تمام اعضاي خانواده ي او مرده اند.ما به سفارت ايراناطلاع داديم و از آنها خواستيم كه مخارج وي را تأمين كنند،ولي قبول نكردند و پاسخي ندادند.در حال حاضر آسايشگاه بر خلاف رسم جاري خود علاوه بر تحمل مخارج وي ماهانه حدود صد فرانك هم به وي مي پردازد تا اگر چيز خاصي لازم داشته باشد تهيه كند."پرستار اضافه مي كند من تعجب مي كنم"ايران يك كشورثروتمند است و همين حالا هم دولت ايران دارد يك رستوران 6 ميليون فرانكي در ژنو مي سازد،ولي برايش دشوار است هزينه ي يك يمار را بپردازد.مگر شما نمي گوييد پدر وي نخست وزير بزرگي در تاريخ ايران بوده است؟!"

با قلبي پر از اندوه از آسايشگاه خارج مي شوم.كنار درياچه به ساحل چشم مي دوزم.به ياد مردي مي افتم كه در دوران نخست وزيري اش حتي از دريافت حقوق ماهانه خود داري مي كرد.

به هر حال واقعيت اين است كه هم اكنون خديجه مصدق در شرايط نامساعد اما با وقار و آرامش در يك آسايشگاه رواني بدون هيچ گونه در آمدي در سويس روزگار مي گذراند و مهمان دولتي بيگانه مي باشد."بر گرفته از كتاب دكتر محمد مصدق نوشته ي محمود ستايش"

بعد خواندن این میل و مرور تحقیقاتم حول موضوع مصدق و نفت و یادآوری از جان گذشتنهای ایشان شدیدا تحت تاثیر قرار گرفتم و ناخداگاه یاد امتیازهایی افتادم که به خانواده شهدا و ایثارگران میدهند... مصدق ایثارگر نبود که دخترش باید به دست اجنبی ...  تف تو غیرتمون!!


مزرعه

فکر میکرد همه را نمیداند، اما... دنیایش تنگ یک ماهی...برگ چناری گوشه ی حیاط بود...کسی چه میدانست، دلش قطره ای ناچیز بود...آن، ما را باخود برد. و کس چه میدانست خدا نوازشش میکرد، میپنداشتند مردم خار شهر، که جنون هرچه "بود"ش را بلعید اما...چشم نابینای ناچیزشان، طاقت آن همه نور را نداشت. جنونش را بهانه میکردند...بی مقداران خُرد اندیش. نگریستمش، بر عرش تکیه داده بود. زمزمه اش کردم که نمیدانند تو،هر هست، هستی و هستشان نیست ناقابلی ست...میگریست کودک به آسمان که "مگر انصاف هم پیر میشود که حالا...چشم تو...نه زنده میکند و نه...نکند نمینگریشان!"

قبرهاشان کابوسشان شد و همه خواهششان ملعبه ای و هرچه فریاد زدی...حتا نبوییدند لحظه ای نور صدایت را...هرچه...فریاد زدی...

زندگی...این لحظه ی ناچیز،چه خیال باطلی ست عمر!فقیر و حقیر،پی پیچیدن به پر و پای دنیا،نوش ذلت نوشیدند و مست نیستی گشتند. میدانم، نه علف شناختم و نه قطره ای چشیدم، به آنی همه بودم رفت و تو ماندی و حسرتِ...تو. حیران تر از ایشان نبود،که نه شدند و نه دیدند شدن را و نه...آه، بی حسرت و بی جان...خسته رفتند...دلهاشان زیر پا،راهشان قعر هبوطِ وجود،چشمها وهم آلود...

خواهم رفت، تو میدانی و من...کاش میبودی ام،تا ته این مزرعه ی رنگارنگ...بلکه،وداعش را خیره به چشمان تو ناله کنم...

 

 

                                                                             فعلا با اجازه...

 

چيزهاي كوچك اما،

به نام خدا
این متن را جایی خواندم. دیدم قشنگه گفتم اینجا هم بنویسم:

چيزهاي كوچك، مثل دوستي كه هميشه موقع دست دادن خداحافظي، آن لحظه قبل از رها كردن دست، با نوك انگشتهاش به دست هايت يك فشار كوچك مي دهد... راننده تاكسي اي كه حتي اگر در ماشينش را محكم ببندي بلند مي گويد: روز خوبي داشته باشي! آدم هايي كه توي اتوبوس وقتي تصادفي چشم در چشمشان مي شوي، دستپاچه رو برنمي گردانند، لبخند مي زنند و هنوز نگاهت مي كنند. آدم هايي كه حواسشان به بچه هاي خسته توي مترو هست، بهشان جا مي دهند، گاهي بغلشان مي كنند. آن هايي كه هر دستي جلويشان دراز شد به تراكت دادن، دست را رد نمي كنند. هر چه باشد با لبخند مي گيرند و يادشان نمي رود هميشه چند متر جلوتر سطلي هست، سطل هم نبود كاغذ را مي شود تا كرد و گذاشت توي كيف. دوست هايي كه بدون مناسبت كادو مي خرند، مثلا مي گويند اين شال پشت ويترين انگار مال تو بود. يا گاهي دفتر يادداشتي، نشان كتابي، پيكسلي. آدم هايي كه از سر چهارراه نرگس نوبرانه مي خرند و با گل مي روند خانه. آدم هاي اس ام اس هاي آخر شب، كه يادشان نمي رود گاهي قبل از خواب، به دوستانشان يادآوري كنند كه چه عزيزند، آدم هاي اس ام اس هاي پرمهر بي بهانه، حتي اگر با آن ها بدخلقي و بي حوصلگي كرده باشي. آدم هايي كه هر چند وقت يك بار اي ميل پرمحبتي مي زنند كه مثلا تو را مي خوانم و بعد هر يادداشت غمگين خط هايي مي نويسند كه يعني هستند كساني كه غم هيچ كس را تاب نمي آوردند. آدم هايي كه حواسشان به گربه ها هست، به پرنده ها هست. آدم هايي كه اگر توي كلاس تازه وارد باشي، زود صندلي كنارشان را به لبخند تعارف مي كنند كه غريبگي نكني. آدم هايي كه خنده را از دنيا دريغ نمي كنند... همين آدم ها، چيزهاي كوچكي هستند كه دنيا را جاي بهتري مي كنند براي زندگي كردن...

و کاش، با مشتی اشک... درد نافهمی انسان دوا میشد... و با بغضی سنگین، ملکوت در آغوشمان بود و ما، سرمست از خدا، گام به رستگاری میگذاشتیم...کاش...لحظه ای خلوص، کافی بود برای رسیدن...

و میگفت : "این مقصدِ ناکجا، پس کجاست...

تا کی... ماتم اندود و حیران، در این سرای بی اویی غوطه ور باشیم..."

 

در این مرداب  گور

بیهوده پندارها، شهر را گرفتند...همانسان که جوهری، بشکه ای آب را...همانسان که مهری، قلبی آشفته را...

چه خبر دارد کسی از دل ها...از شکِ بودن، تردیدِ ماندن، هوای رفتن...چه میداند کسی از هرچه میشد باشد و نیست، بگویی یا نگویی، گوش ها بسته و چشم ها خیره به نکبتی اسفبار...مردار طلب و مردار جو...کاش میبوییدیم بوی یاس لطافت روان را، کاش میچشیدیم طعم نرم مطلوبی گرچه شاید ساده، اما بسی حیاتی و حیرت انگیز و عمیق، هیهات که بر لب آبیم هنوز و خوف غرق شدن داریم و مینالیم که ما شنا کردن نمیدانیم و این چه دریایی ست،مهمل! و ندانستیم که اصلا نباید بدانیم...باید غرق شد...باید کمی هم رهسپار این "مهمل" شد تا بفهمی آن، شاید خود هستی است...خود اشتیاق... خود آنچه باید بود. و همان است که فنا نیست. و اینطور، من...خواهم دانست آنچه ام، "نبود" است...خواهم دید هیچستانی ام،مغروقِ من... خواهم دید پوچی این همه رنگ و لعاب را که تهوعی دائم بایدش! به سان کودکی، که نه حساب میداند و نه کتاب و بیزار از این هردو، به پای قصه ی گرم پیرزن مینشیند... و فقط او خواهد "دید"...فقط او خواهد "دانست" ... خواهد "بود"...خواهد "ماند"...آن هنگام که ما، مسحور بازی فلکیم و انگشت به دهانش... هموست که میداند و میخندد به "بازی"، نه ما.

آسمان، آبی ست...چه بنگریمش، چه چشمانمان را ببندیم. صد دریغ، که منتظر ما نیست...نبوده و نخواهد بود، هرگز! خورشید هم. دیر چشم باز کنیم، نه خورشید خواهد بود و نه آبی آسمان. شب خواهد بود و تاریکی غالب...و تو مجبور، که به ستاره ای و نیمه ای ماه، اکتفا کنی.این من، این تو، این هم فلک هزار رنگ...و این دریا...بیزارم از ساحلِ شهر، ساحلِ مردم...باید رخت برکند...تن به آب باید زد...شاید هنوز بتوان غرق شد...

                                                      

                                                                                                فعلا با اجازه...

دشت،من،و آرزوی یافته

و بر فراز تپه ای آرام،نشسته ام و باد با من هم سفره است. و مینگریم به انتهای افق که کسی تا به حال آرزویش را نکرده،ازبس دور است...ازبس نمی شودش دید! از بس همین چمن های جلوی پایمان به اندازه ی کافی زیباست برایمان. مینگریم و می اندیشیم شاید باید دیگر رفت.دیگر هرچه نگریستن بود خرج شد...نوبت نشستن گذشت،و برخاستن دست بر دوش من میگذارد و لبخندی میزند،نگاهش میکنم و بالبخندی پاسخش را میدهم.برمیگردم،افق،هنوز هست مثل همیشه...خورشید زیباست و ماهورها کنار هم صف کشیده اند،کوه ها نیز. خورشید،با نگاه نافذش می طلبد مرا به راه آمدن...به رفتن،به راهی شدن تا ابد،که نه چندان دور،که شاید در من است...درمن...در تو...در دستان ما،آنگاه که باهم شدند...و گره خوردند،نه برای باز شدن.

شیب ها طاقت فرسا...و راه دیدنی است،پرپیچ و خم شاید،پر دام البته. و حال که نوبت ایستادن است،چشمم به تنهایی نمیرود و صدایم تک به جایی نمیرسد،این دشت...هرچند زیبا،خالیست.نه "من"ی پرش خواهد کردو نه "تو"یی.و دشت همچنان قدمهایمان را تمنا میکند،و تنهایی که گنج و آرزوی دست نایافتنی ماست،با همه ی ارزشش...چاره ساز نیست.وقت ایستادن است و رفتن.و دست من خالی اما منتظر.اگر بامن آسمان را می بینی،افق را و خورشید را...بگیر این خالی منتظر را که شاید عرش به سجده درآمدباز وبدان که در می آید.و بدان در میان این تل ها،نه من خواهد ماند،نه تو و نه هیچ روح تنهایی و گرگ بسیار است و مارهایی پیچان همه در کمین.و باز بدان،"هست"ابدی است.و هربازگشتی از "ما" گرگت خواهدم کند شاید و گرگم خواهدت کند،و حیله ی دشت جز با ما بودن بر باد نمیرود.و هرچیز با هر عظمتی،کمر به "ما" خم خواهد کرد...کمر به "ما" خم خواهد کرد.

پس من منتظرم،بر بلندی تا شاید وسعت دشت را بتوان دید،تا روزی که...قدمی اگر مرا فهمید،شنید و خواندکنارم آید...پس آنگاه آغوش گرم من در بر خواهدت گرفت...تورا که "منم می شوی و منت می شوم"...تورا که "منم می شوی و منت می شوم"

به نام خدا

زندگی ما گاهی اوقات مثل بازی بچه ها میشه.

وقی دارن می بازن داد می زنن:نه قبول نیست. تو داری جر می زنی.

ومن...تنهام

و انگار از پشت تپه فریاد می زند آنکه دستی به دستش نیست:"...در این ازدحام بیهوده...من...تنهام..." و همگی چه زیبا نشنیدن را آموختند...و چه یکدست مردند...و آن هنگام فقط برف می بارید و من...خسته...با شب، نشسته بودم... و به دانه ای سبک و روان...آسوده میگفتم:"آه...که اگر تو نبودی شاید..." و از سنگینی جمله ی ناتمامم...بر زمین می ریخت...آب می شد...ناپدید و ناپیدا...و من چه حیران می شدم و گم...تا دانه ای سبکبار،باز...بیابد مرا و من او را...و صد وای که سنگینی سکوتم نیز آنها را...هوم...سفیدی بر باد، دیگر بار...تا راز دلم آشکارش خواست شود...فریاد کشید،چرخ زد سرگشته و...من هنوز...با شب تنهام...و نگاهی است بر گریه ی آسمان...از بس صبرش تمام شد...از بس بود...از بس...وآنها فقط لاشه ی ناچیز و نبودشان را می کشند بر زمین و آه...هنوز...فریاد می کشد از پشت کوه..."من...تنهام..."و من فقط گلویم سنگین می شود و پلکم افتاده که...آری عزیز...آری...عطشی نیست و طلبی هم...همه حرص است و آز...و فریاد می کشد: "بیهوده چرخان بی معنی...به چه اید اسیر و زار...ماتم بر سر و رویتان باد...کوه گریان شد از شما..."و من...نزد فریادش...بی تو...چه هیچ، بودم و... دستت...چه ظریف نوای تو را در دلم زد...و من دوستت دارم...وخیره به چشمانت...مبهوتم...گرچه می روند...میمیرند و...نمیشنوند هنوز...تو باش...ارزانی شان بود بیهوده شان...که گرمای نگاهت...بسوزاندم مگر...مگر...باشی ام... باشمت...فقط تا ابد...

 

                                                                                فعلا با اجازه...

...که میماند

جایی در نامه ی کسی خواندم از طرف من چیزی نوشته بود ـکه خودم یادم نبودـ ...نوشته بود:

...فلانی می فرمان که:« مهم این دوستی هاست که می مونه!»

آن موقع که این نوشته شده بود و خوانده بودم و خودم هم چرندی نوشته بودم توله ای بیش نبودم...الان که میبینم...نمیدانم خوشبختانه یا متاسفانه...خلاصه الان که میبینم...«حتا این دوستی ها هم نیست که میماند»...حتا این دوستی ها هم نیست که....نه.نیست.والسلام

بیابان

بیابان داغ دردل سوگوار است                    به هرسو موج دریا بی قرار است

ببین طوفان و سیلش در گذار است             به دل سوز و به چشم اشکی روان است

ز نی آه و ز سازم ناله و بغض                      ز آوازم فراقی چون به باد است

ز مشق دوره و جبر زمانه                           سیاه این جامه و شادی حرام است

بیا کن چاک و خنجر را برآور                        که این سینه سرانجامش خزان است

شدست تلخ این شکر،تاریک خورشید          دگر دیدن شنیدن زهر جان است

شنیدم لیک پیری در دلش گفت                 همان صحرا که گه سوز و گداز است

ببارد ابر رب در ذات پاکش                          که باران درد بی درمان دوا است

هیچ

...عین جهنم است...البته ما که جهنم را ندیده ایم...اما خیلی شبیه است...گرم...به قول فلانی خرپز شدیم!...خستگی از سنگینی قدم ها معلوم است...و اینجا چند پله،در پیاده رو...که به بانک منتهی میشود...سایه...هوم...هوس نشستن...به خیالم اوج استفاده را میکنم...کمی مینشینم،مثل همیشه مردم...بارزترین موضوع نگریستن و تفکر...و...ناگهان...چقدر ناهنجار...چقدر بد...صدایی دل آزار از بالای پله ها می آید...در بانک نیمه باز،و کسی نقش بر زمین...دلم بالا پایین میشود...یک حس درشت ناخوشایند...می روم بالا...مرد با اندام لاغر و لرزان...آخ...عصایش را آرام برمیدارد...تلاش میکند بایستد و از پله ها...اشک باید ریخت...اشک...می گویم " یکم بشین، خنکه، یکم بشین رو پله ها"...و نگاهم میکند...خرد شده، ریخته...ریز ریز...آنقدر ریز که نمیتوان جمعشان کرد...هیچ چیز نیست...هیچ "من"ای برایش دیگر هیچ ارزشی ندارد...نیست...فقط یک کلام می گوید "نه" و ضعیف و زار و بیچاره از من دور میشود...ذهنم رعشه می گیرد...می نشینم روی پله ها...می سوزم...آخ...زمین خورد، و شکست...درست پیش من...چقدر افتادگی اش بیخودم میکند...و...آن سوی خیابان پسری روی پاهایش...سالم و سرحال...می دود دنبال دختری...

                                                    

                                                                   فعلا با اجازه...

                                                                    

گل...بازی و بستگی

وقتی قبلا به بهار نگاه میکردم هوای خوب بود...باران بود...ابر بود...نسیم و صدای پرنده هایی بود که معلوم نبودند...و نیستند همچنان!...و بهار چقدر خوب با تکراری بودنش همیشه شیرین است...و چقدر هم خوب است که آدم از چیزی تکراری کشفی کند که دلش را یک طوری کند...یک چیز جدیدی ببیند که حال و هوایش عوض شود...هوم...بهار زیباست با هوایش و برگهایش و آفتابش و ... گلهایش...و گلهایش...گلها...نه آنها که میایند و میرسند و سریع پژمرده میشوند و میروند پی کارشان...یادم هست خانه ی مادربزرگم گل داشت که شبها باز میشد و روزها بسته بود...بازمیشد و بسته میشد...و "اگر باز میشد حتما بسته میشد باز" ولی "اگر بسته میشد لزومی نداشت باز شود"...بخوان...و گل را بازش انگار پیش خیلی ها دوست داشتنی است!...همه منتظر میشوند گلها باز شوند...کسی برای بسته شدن گلها صبر نمیکند و تلاش نمیکند..."گل باز میشود و گلبرگ ها از هم دور"...اما...گاهی اوقات فکر میکنم کاش ما واقعا...کاش ما گل بودیم...گلبرگ ها همه به هم وصلند...حرف من باز و بسته بودن گل است...گلبرگها که همیشه وصلند...حرف من...خب کاش مثل گل خیلی ساده باشد برایمان اینکه هر باز شدنی بسته شدنی و دورهم جمع شدنی درست مثل سابق دارد...خواهد داشت...و به خدا که چه آسان است...الله هو القادر...

 

                                                                          فعلا با اجازه...

 

                                                                     

خواب

سلام امیدوارم حال همگی خوب باشه! من شخصا باورم نمیشه که پسورد این رو یادمه اما خب یادم بود. اول اینکه عیدتون مبارک. میدونم دیر اما به بزرگی خودتون ببخشید. دلم برای تک تکتون تنگ شده! امیدوارم زندگی خوبی داشته باشین. دیشب خواب دیدم که برگشتم، با هم تو مدرسه ایم و دوشنبستون بود. نمیدونم چرا همچین خوابی دیدم!! با این حال حس کردم باید یه چیزی اینجا بنویسم! با اجازه! پ.ن: سهراب تو گفته بودی بین ۴۵ و ۵ باید انتخاب کنم! من ۴۵ رو انتخاب کردم. در ضمن بد نیست گاهی آدم از مردها حال و هوایی بپرسه و فاتحه ای بخونه! (رجوع شود به ۲ سال پیش و آخرین مطالب بنده!) ;)

«مرد را دردی اگر باشد خوش است»، امّا...

(... می‌توانستم این یادداشت را جای دیگری بنویسم یا اصلاً کلاً بی‌خیال نوشتن‌اش شوم (که تقریباً شده بودم) امّا نشدم؛ دلیلش هم پستِ قبلی همین وبلاگ است که یادم انداخت گاهی حتّا اگر برای فردا هزار و یک کوفت و زهر ِمار داشته باشی، مطمئناً کارهای واجب‌تری از آن هم پیدا می‌شود)

به نام خدا؛ همیشه «به نام خدا»هایم را توی دلم گفته‌ام ولی این بار نوشتم‌اش تا از او بخواهم خدای نکرده کسی از قلم بی‌مقدار من نرنجد و به‌قولی ازم به دل نگیرد... می‌روم سر اصل مطلب. می‌خواهم تصویر آشنایی را براتان بازسازی کنم؛ یک هم‌مدرسه‌ای / هم‌کلاسی / دوست / رفیق را می‌بینید که مثل قبل نیست. قیافه‌ی دل‌شکسته‌ای پیدا کرده و دیگر مثل قبل پرشور باهات سلام‌علیک نمی‌کند. وقتی ازش می‌پرسی «چیزی شده؟» شانه بالا می‌اندازد و با نگاه تلخی -انگار که بخواهد بگوید «مگه از قیافه‌ام معلوم نیست؟»- لبخند نصفه‌نیمه‌ای می‌زند و می‌رود سوی دیگری تا بیش‌تر از این، تو را که حالا خلوت خودساخته‌اش را به‌هم زده‌ای تحمل نکند. آشنا بود برایتان؟ حالا می‌خواهم درددلی با هم بکنیم و کمی هم «دوست‌داشتن»هایمان را نقد کنیم.

×

همه‌ی ما بدون استثنا کسانی را می‌شناسیم که عاشقانه دوست‌شان داریم. منظورم هم از عاشقانه ابداً این نیست که حتماً کسی را از جنس روبه‌رویمان دوست داشته باشیم (که البته می‌تواند باشد امّا مورد بحث من نیست). بحث من دقیقاً این است که به‌عنوان یک پسر، پسری دیگر را به‌شدت دوست داشته باشیم. خوب حالا چکار می‌کنیم؟ سعی می‌کنیم علاقه‌ی خودمان را به او اثبات کنیم و البته همه می‌دانیم که نهایت زورمان را می‌زنیم تا همه‌چیز را غیرمستقیم به او حالی کنیم. خوب همین‌جا اوّلین مشکل پیش می‌آید؛ چند نفر از شمایی که این یادداشت را می‌خوانید تا به حال به کسی که خیلی دوست‌اش دارید -مستقیماً و نه با واسطه- گفته‌اید «دوس‌ات دارم»؟ (هر که می‌گوید این‌کار را کرده است حتماً از خواندن ادامه‌ی نوشته‌ام خودداری کند) به‌نظرتان چرا این جمله مدّتی‌ست منحصر ِ به روابط خاص جنسی شمرده می‌شود؟ چرا اگر دوست‌تان چنین جمله‌ای به شما بگوید احساس خوبی نسبت به آن پیدا نمی‌کنید؟ چرا مثلاً مدت‌هاست سنّت‌های پیامبرمان (ص) هم‌چون درآغوش‌گرفتن و روبوسی را از یاد برده‌ایم و از آن بدتر چرا فکر می‌کنیم چنین کارهایی بی‌مورد و لوس و از آن بدتر «ناپسند و زشت» اند؟ چرا احساس می‌کنیم دوست‌داشتن واقعی و پاک آنی‌ست که در آن روابط و احساسات صرفاً در حد روابط زیرپوستی تقلیل یابند؟ چرا انقدر بداندیش شده‌ایم؟ چرا مدل‌های دوست‌داشتن‌مان را از جا دیگری کپی می‌کنیم و با شماره‌ی کفش یکی دیگر برای خود کفش می‌خریم؟ چرا از الگوهای دینی‌مان عقب‌نشینی کرده‌ایم و سعی می‌کنیم با ژست‌های روشن‌فکرانه راه را به‌روی خود ببندیم؟ چرا مدت‌هاست دیگر با هم «عقد اخوّت» نمی‌بندیم؟ چرا دوست‌داشتن را همیشه به دو بخش الهی و مادی تقسیم می‌کنیم و دوست‌داشتن کسی را مادی می‌دانیم؟ چرا نمی‌فهمیم دوست‌داشتن مخلوقی از خدا عین دوست داشتن خداست؟

×

همین‌جا بحث را تمام می‌کنم، می‌دانم حالا که خواندن نوشته‌ام را به این‌جا رسانده‌اید با خود گفته‌اید «این مزخرفات دیگر چی‌ست؟ این چرت‌وپرت‌ها را چه‌کسی به هم بافته است؟» و من هم جواب می‌دهم «من، بله، خودِ خودم، محمّد میرزاعلی». ایرادی ندارد بگویید؛ حتماً بگویید که شما چه‌جور فکر می‌کنید، حتّا اگر می‌خواهید فحش‌ام بدهید، بدهید، امّا بدهید... و این که مرا ببخشید از این که کلبه‌ی صمیمی ِ دویی‌تان را به‌هم زدم...

 

   

 

در آمدی بر مقوله ی قلب و مغز یا به عبارتی دیگر،دل و عقل چیست

به نام او که جبار است و جبار

سلام.

این متن شاید درسی از زیست شناسی باشه،شاید کلاسی از عرفان،شاید هم یکسری حرف این بنده ی حقیر

از روی عنوان مطلب معلومه که می خوام راجع به قلب و مغز یا همون دل و عقل بنویسم

*تمامی این تعاریف نظر این بنده ی حقیر است.

قلب 2 بعد دارد. 1.مادی 2.معنوی(که همان دل است)

مغز نیز 2 بعد دارد 1.مادی 2.معنوی (که همان عقل است)

قلب رو میشه به طرق مختلف تعریف کرد اما من میگم: کسی که قلب نداشته باشه زنده نیست. شاید بگید که مغز نیز این طور است اما من 2 مثال می آورم. 1.کسی که مرگ مغزی شده 2.کسی که عقل نداره. هر 2 نفر زنده هستند.

اما جنس قلب چیست؟ بافت قلب از نوع بافت ماهیچه های مختطط است. اما جنس دل...

دل:جنس دل ها معمولا از جنس شیشه هستند، البته بعضی ها از سنگ(سنگ دل) یا بعضی ها از نوع شیشه دودی (سیاه شدگی دل) هستند بحث بیشتر رو در مبحث بیماری های قلب انجام میدم. بعضی ها از نوع شیشه نازک و بعضی از نوع شیشه ی نشکن هستند.

اما کار قلب چیست؟

کار قلب خون رسانی به تمامی سلول های بدن است.

کار دل چیست؟ دل محل چیز های مختلفی است مثل حب،رازها و .... نکته ای راجع به دل: معمولا چیز های که وارد دل می شوند خیلی سخت بیرون می روند مثل رازها. دوست داشتن ها هم زمانی به راحتی می توانند بیرون روند که کوچک شده باشد. کار دل یک مورد دیگه هم هست اما قبل از آن باید توضیحی درباره ی مغز و عقل بدم.

مغز محل فرمان دهنده به تمامی بافت هاست جز قلب،قلب بافتی خود مختار است. یعنی کارهایش توسط خودش تنظیم میشود( تا حدود زیادی)

عقل محل تصمیم گیری است اما تصمیمات کوچک. انسان درست کار تصمیمات بزرگ را با دل میگیرد برای روشن شدن حرفم یک مثال می زنم(شاید شنیده باشید که میگن ببین دلت چی میگه)

آدمی بی پول رو فرض کنید که می خواهد انتخاب دوست کند. اگر با عقل خود تصمیم بگیرد حتما انسانی پولدار و محبوب را انتخاب می کند اما اگر بخواهد با دل تصمیم بگیرد آدمی صادق و هم دل را انتخاب می کند.

بیماری های قلب:

یکی از بیماری ها گرفتگی قلب است که معمولا با یک عمل میتوان درمانش کرد. یکی از بیماری های رایج شکستگی دل است. شکستگی ها انواع مختلف دارند که در بد ترین حالت سبب می شود که انسان بمیرد( مردن یعنی که چیزی را حس نکند، یا خود کشی می کند یا آرزوی مرگ) اما چرا دل میشکند؟

یکی از عوامل ضربه زدن می تواند باشد،یکی دیگر به زور بیرون رفتن محتویات درون آن است که بد ترین نوع شکستگی است. در این حالت دل از درون داغون می شود.خرد میشود و فرد میمیرد.....

به علت سخت بودن ادامه دادن بحث رو در همین جا فعلا تموم می کنم.


آری...بنشین و باما گریه کن...

حتی نه محض شکستن این تکرار روال تکراری...صرفا انگار برای یک گذر...حتی یک تمرین حتی یک آزمون...خدا می انگاردت کودکی بی دست و پا که راه دارد فعلا برای کودک نبودن...خدایا باشد...مارا کودکانی انگار که تا از گریه کردن خسته نشویم زمین خوردن از آن ماست وگرنه درمانی که نیست...وهمه به امید رحمت...به امید پایان...وچقدر بگویند "خدا میخندد"...آیا واقعا خنده ایست بر لبانت آنگاه که میگرییم...آنگاه که اشک هایمان را با هزار فلاکت از چکیدن بازمیداریم...آنگاه که با هق هق و ملتمسانه یاریت میجوییم...واقعا آنگاه خنده ایست لبانت را؟چه بی انصافی...ما جنبه ی رودر رویی با این همه بزرگواری را نداریم...ما ظرفیت این همه را یکجا دیدن نداریم...کمی دردمند شو...کمی اشک بریز...شاید دلمان سبک تر شد...کمی اشک بریز تا اینقدر کفر نگوییم و بی انصاف ننامیمت...کمی در این بازی کوتاه زندگی مان که خط پایانش را کسی ندیده با ما باش آنگونه که جنبه اش را داریم تا این هق هق زجرآور همدم جو...ذره ای هم شده آرام گیرد...بگذار این کوله بار کمرشکن را سبک تر بیابیم...تا هنوز کمر نشکسته ذکر تو به جای آورند آنها که از درد رفتنی در راهشان نمانده و آنها که رفتنشان هست اینان که بینند به زانو افتند و...اینها را میدانی دیگر...خدایی...ندانی نیستی...پس همه شان را میدانی...پس صبرت چیست...میدانی و به انتظار نشسته ای تا از این رهگذران بی دست و پا کسی به بد و بیراه پراندن بیافتد؟...یا حال هم که به التماس حقیرانه اش افتاده باز مینشینی؟...نه...نکن اینکار را...که ما خسته ایم...خسته  شده ایم و آن کودکی که نای رهروی ندارد با شیرینی هایت آرام نمیشود...گریه اش دل را بیشتر میفشارد...خدایا...بنشین و دمی با ما گریستن اختیار کن که بمانیم باز به امید رحمتت...که از زار زدن نگذرد و بی انصافی نسبت عزیز ندهیم...بنشین و حتی شده صدایی گریه وار بلند کن...بگذار آرام گیرد کمی تا  از نا آرامی صراط و ناصراط را هردو به یکسان نبیند این که به پایت تا بوده و هست سرافکنده است...

 

                                                                        فعلا با اجازه...

خدایا مارا...

خیلی سخت است که آدم خجالت بکشد از بردن نام خدا...سخت است آدم رنجور شود و بنالد پیش آنان که میگفتشان ننالید...سخت است آنقدر نگویی تا...

دلم تنگ شده...برای سادگی...برای سادگی آدمها...برای تازگی آدمها...دلم تنگ شده برای خندیدن بدون ناراحتی...دلم تنگ شده برای قهقهه ای بی دغدغه...دلم تنگ شده برای سخت نبودن...دلم تنگ شده برای چرا نگفتن...برای وضوح حرفها...برای صداقت آدمها...صداقت خودم...سادگی خودم...دلم تنگم شده...چه فایده که حال هرچه که زار هم بزنی چون لکه ای بر پارچه ی سفید ابرگون باز ردش میماند و نمیتوانی سیاهی اش را حذف کنی...دل که شکست دیگر شکست...ترکش را چاره ای نباید بود...دلم تنگ شده برای توانستن...برای آرامش بی نیاز به آهنگ...برای خلصه بدون گریه...برای پاکی خالص ذات زیبای انسانی سابقم...برای حرف زدن با خدا بی پشیمانی دلم تنگ شده...برای لجبازی بی هدف...برای کاری کردن بدون هیچ هدفی...برای حرفی زدن بدون هیچ مصلحت اندیشی...دلم تنگ شده برای فکر کردن به گذشته بدون بغض...دلم تنگ است برای دردی نداشتن و انگار کردن اینکه درد دارم...برای دردهای رویایی...برای خسته نشدن دلم تنگ شده...برای سپیدی عاشقانه ی اشک...برای حرف زدن بدون...بدون...بدون بد عاقبتی...بدون دروغ...بدون فکرهای پیچیده...

ببخش...بر من هرچه که کردم و نکردم را...هرچه که رنجوری از آن...هرچه که سیاه است...هرچه که سپیدی ناب ذاتم را میبرد...ببخش و بامن باش آنگونه که بودی...چه تو که خدایی...چه تو که رفیقی...

 

                           فعلا با اجازه...

فرشته و عشق و خدا

فرشته... ایستاد... نتوانست... افتاد... نشست... بغضش گرفت... رفت پیش خدا و گفت: من میترسم. خدا لبخندی زد و گفت: چون عاشقی؟ فرشته سر تکان داد. خدا گفت: خب؟ عشق که پاک است... عشق است که دل را صاف می کند... جنون نه... عشق... عشق است که عقل را می شوید و با چشم دل بنده ام را به من میرساند... عشق است که می فهماندت من را... عشق است که با آن میفهمی لطافت دشت را، ظرافت آب را، عظمت کوه را، مهربانی نسیم را که چه ناز و نوازشی میکند صورتت را... عشق است که عاشق را بیدار میکند و چشمش را می بندد و دلش را می گشاید که با هر نفسی عبادتی چشم نواز و عروجی دل انگیز کند... عشق است که وقتی در آغوشش می گیری به تو افتخار میکنم مخلوق من، عزیز من، وجود من. فرشته بغضش ترکید و با هق هق گریه گفت: می ترسم خدا... می ترسم...  خدا گفت: بله... ظرفیت می خواهد عشق، ظرفیت می خواهد و لیاقت، شهامت می خواهد و نجابت، که اگر هر یک از اینان نبودند یا عاشق نمیشدی یا اگر می دیدی عاشقی عشق نبود در وجودت، یا جنون بود یا حماقت. فرشته ی من، عشق زیباست مثل خورشید، مثل عبادت، مثل عاشق، عشق تماما نیکی است، عشق مطلق جلوه ی حق است، عشق چشمه ی فهم عالم و عالم ساز است، عشق از ضرر تهی است، عشق خالی از زجر است، در عشق ندامت معنا ندارد، اگر لحظه ای حتی خواستی پشیمان باشی عاشق نبودی، اگر یک آن زجر کشیدی عشق در وجودت نیست که اگر عشق باشد از سختی اش لذت می بری و رنج آن رنجورت نمی کند. فرشته آرام شده بود و با صورت خیس به پایین نگاه می کرد، سرش را با لبخندی بلند کرد و گفت: پس... خدا سرش را تکانی داد و گفت: بله... عاشق اشک اگر می ریزد از دل آزرده شدن نیست، اگر هست نباید این را عشق پندارد، اشکش جاری میکنم چون انجام خوشی بر آن عشق نیست و آن اصلا عشق نیست، عشق جز رستگاری انتهایی ندارد، اگر عشق که در دلشان می افتد "عشق" باشداشکی از ناراحتی و دردی از حسرت به در نمی آید و اگرآمد آن که هست یا "عشق" نیست و یا انجامش ناخوش است.  فرشته اشکهایش را پاک کرده بود و می خندید، ملکوت را بوسید و دوان دوان و شاد و خوش دور شد و قهقهه ای از اخلاص سر داد.

 

 

                                                                   فعلا با اجازه...

خداحافظ . . .

     این مطلب قرار بود موقع رفتن آرش نوشته بشه ولی به خاطر مشکل سیستم اینترنت ما نشد که به موقع نوشته بشه ، در هر صورت ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه ست .

 برای آرش . . .

----------------------------------------------------------------------------------------

 

هر لحظه چشمانم گفت

بادبان کج کن ، باز گرد

روبروی چشمانم کوچک می شوی هر دم

ولی

نقاش روی دیوار قلبم

وسیع می زند نقشت

بادبان کج کن ، باز گرد

 

سر می گردانم

سر می گردانم تا کوچک شدن نقشت روی لرزش اشک چشمانم

نشود تنگ تر از دل ، کوچک تر از فاصله ات از آیینه ی قلبم

اما گونه ام نشد خشک تر از قبلم

آخر قلبم ،

بوی شبنم دوریت را می شناسد

 

موج می آید

مهربانی موج می آرد روی پاهایم

آخر این دریا طبق عادت ، می کند مد ، با اشک چشمانم ، اشک چشمانت

 

این دم « خداحافظ » نمی گویم

تا دمی دیگر سر بگردانم

آن دم که دیگر محو باشد قایقت در روشنایی ، همتراز تو

خداحافظ

تا روشنایی ، خداحافظِ من ، خداحافظِ تو

----------------------------------------------------------------------------------------

همین . . .

امیر حسین ( فرزام )

چه کرد و چه ها که نکرد

شوخی نیست دوست داشتن آدمها به این مقدار، به این مقدار که دیگر خیلی پیش پا افتاده است که بگوییم از جان بیشتر دوستش دارم.شوخی نیست به این اندازه دوست داشتن که جان کوچکترین چیز برابر آن باشد و گاه حتی این عشق به سرش بزند که رقابت کند با عشق به خدا...خدایا توکه می دانی آدمم... آدمم و دل ندارم به بزرگی تو...کاش دل لا اقل بیشتر جا داشت برای جا دادن مهر آدم ها، برادرها، درآن، کاش به جای آن همه عقل کمی دل بزرگتر بود که زود تنگش نشود، دل که تنگ می شود یعنی دگر جایی نیست، چقدر عزیزی که دلم برای توست ولی جایی نیست و تنگ است دل باز برایت.کسی اگر عزیز شود دل برایش تنگ میشود، دل جای مهرش را دیگر ندارد، چرا خدا؟ وابستگی تا چه حد؟ چرا این است راه من؟عاشق شدن که شوخی نیست...شوخی نیست وابستگی به فرد، به انسان، به عزیزتر از برادر، وابستگی محدودیت است و چه محدودیتی است...دوست داشتنی، دوست داشتنی!

چرا عشق هست؟ چرا؟ که بساطمان را بر هم زده، چرا عقل و عشق یک جا هستند؟در من، در تو، چرا آب و آتش را یک جا نهادی خدا؟ یا عشق یا عقل.این چه عشقی است که با عقل هیچ آدمی جور در نمی آید؟ جور در نمی آید که نمیفهمم، که درک نمیکنم، که می پرسم، که میخندی از این گردابی که در آن گیر افتاده ام خدا...

و انسان چه کار سختی دارد، که راه حق رفتن با دو راهنما از گناه نکردن سخت تر است.چه سخت است که دوستش بداری و ندانی چرا، که تصمیم بگیری و نفهمی چرا، به چه معیاری، ز چه رو. سخت است و راه آن دوچیز است، حذف عشق یا حذف عقل... حذف عشق به همه عالم گرد مرگ میپاشاند، همه عالم بی عشق جز وجود چیزی نداردن پس مرده اند، راه ثانی برتر است، حذف عقل چه میکند با آدمی؟ مجنون میسازدش، حال آیا مجنون از آدم بی روح و عشق بهتر نیست؟ خدایا چرا این کردی با من؟ در چه بیدادی گذاشتی ام که جنون است راه گشایشش؟

چه کردی و چه ها که نکردی با این خلق حیران به بوی تو...

      

                                                                              فعلا با اجازه...

اینجا و آنجا 2

خلاصه که آنجا(یک شهری که بودیم) روز بود و فعلا شب نداشت اما اینجا هم شبه هم روز...اینجا دخترا و پسرا حداکثر به هم نگاه میکنند و آنجا دخترها و پسر ها حداقل ... آنجا اینقدر آدم ها آزادی مشروع و نامشروع دارند که از آزادی کم مانده بالا بیاورند و اینجا آزادی انگار برای مردم مثل تحقیق کردن است.یا واقعا بویی از آن نبرده اند و نفهمیدند آنرا و یا اگر هم به آن میرسند اینقدر نرسیده اند باورش نمیکنند و میگویند نه این آزادی نیست...اینجا به بچه ی اول راهنمایی که میگویی آبجو اینقدر سرخ و سفید میشود گه به غلط کردن می افتی و آنجا ودکا از چایی در ایران رایج تر است.میانگین هر نفر سالی ۱۸ لیتر...ولی اینها به درک...کلا به درک هرچه اینجا هست و آنجا نیست و هرچه اینجا هست و فکر میکنیم نیست و آنجا نیست و فکر میکنند هست...به درک.مقایسه اصولا اگر به امیدواری نرساند آدم را ناراحت میکند...و رشد در ناراحت شدن است...هم است...گفتم که چه مهملات را؟بافتم و بافتم که چه هست و چه نیست که به هست و نیست مهمتری برسم...اینجا آدم دلش تنگ میشود....دل که تنگ میشود اس ام اس که نه تحریم هست انگار ولی میشود زنگی زد و صدایی شنید از دوست عزیزی که دلت تنگش شده...قراری میگذاری که ببینی اش...ببینی شان...آنجا اما دلت که تنگ شود ... صدا هم نمیتوان شنید...فقط تویی و فکر دوستانت...فکر صداشان...تصور وجودشان...تجسم گاهشان و فقط تویی و خیالت که هرچه قویتر باشد بیشتر به کارت می آید...و این یعنی غربت...

دوست هم چیز عجیبی است و رفیق از آن عجیب تر ولی با این اوصاف حساب برادری جداست....عشق خود آنقدر پیچیده است که هنوز که هنوز است جمعی درآن حیرانند حال برادری چیست که عشق در آن معنا پیدا میکند...برادری...برادری ساده نیست...هیچ چیزش ساده نیست...نه درکش...نه فهمش...نه رسیدن به آن و نه ترکش که حتی از همه شان سخت تر همین ترکش است و باید باشد.کاش قاصر نبود زبان از بیان احساسات...اگر از بیان قاصر است پس برای چه آفریده شده این زبان؟کاش زبان میتوانست به همه بگوید به وضوح زلال بودن عشق را...عشق به رفیق نه...به آنکه از برادر هم عزیز تر است.

 

                                                                                             فعلا با اجازه...

بد بخت بودن یا نبودن قسمت 2ام

سلام!!!

خوبید؟ اگه نیستید سعی کنید باشید!!!

چند روز پیشا داشتم تام و جری میدیدم. جالب بود واسم. این جوری بود که گربه دنبال موش می دوید و سگ دنبال گربه!!! خب چیش جالبه؟ هان! قضیه سر اینه که آیا گربه بد بخته یا نه!  بنده خدا هم دنبال موش میره هم از سگ فرار میکنه! حتما دارید فکر می کنید که من دارم شرو ور می گم اگر این جوری فکر کنید تا حدودی طبیعیه...  آخه می دونید منم یه جورایی همین مشکل رو دارم نمی دونم...موندم...فکر کنم بد بخت باشم مخصوصا اگه جای ۱ سگ چند تا سگ دنباله آدم باشن(سگ یه مثال هست قصد توهین به کسی ندارم)

فعلا..

بد بخت بودن یا نبودن؛مساله این است

سلام!!!

خب٬ چند وقت پیشا بود که به سهراب گفتم میخوام تو تابستون بنویسم٬ گفتم جاش مهم نیس٬ بعد گفتم که تو همین وبلاگ بنویسم٬ بعدش به سهراب گفتم که پایه ای وبلاگ رو زنده کنیم اونم گفت آره!!!

بگذریم٬ این مثل رو تا خالا شنیدی: کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد٬ آخی٬ کوزه گر چه قدر بد بخته٬ نه؟؟؟

دلیلش شاید بخیل بودنش باشه اما من هیچ وقت این جور فکر نکردم همیشه این جور فکر کردم که تا حالا نتونسته یه کوزه سالم داشته باشه٬ هر کاری که کرده کوزه شکسته٬ نمیدونم...

حالا این قضیه قضیه منه٬ منی که همیشه... نه بگذریم خود ستایی میشه!!!

اما من فکر می کنم که اون کوزه گر یکمی بد بخته درست مثل .... 

مگه میشد آخه؟

حتی جنگجوها هم که خواستن پاشن از جاشون انگاری یکی واساده بود و هرکی میخواست پاشه رو نشونه میرفت...انگاری یه تیری از غیب بود که میومد و مینشست بیخ گردنشون...آی میسوخت...مگه میشد دیگه پاشه آدم...اما تلاش آخر بود...شده لنگ لنگون هم میرفتن به میدون...اگه شد که شد اما اگه نشد به جز مرگ شاید اسارت در انتظار بود...شاید...

                                                                                                                        فعلا با اجازه...

چیکار میکردی؟

سفر به تنش چسبیده بود...خیلی لذت برده بود...خیلی حال کرده بود...وقتی خسته و کوفته با کوله پشتی غول آساش اومدخونه یه احساس خلا کرد...احساس بیکاری...تا عصر تونست با بازی کامپیوتری و ساز خودشو سرگرم کنه...اما احساسه میاد همیشه به محض اینکه بیکار میشه و حوصله اش سر میره...یاد یه حرفی میافته...پیشنهاد یک دوست...دوسته چند روز پیش بهش گفته بود میخوام کویر سیرابو احیا کنم...اونم به عنوان یه پیشنهاد شنیده بود و گفته بود احتمالا کمکت میکنم...خب اگه همه چیز به این سادگیا بود که مرضی نبود که این متنو بنویسم...مشکل اینجاست که یه مدتی قبل شاید حدود شیش یا مثلا ده ماه قبل از کویر سیراب نه ولی از چیزی که ازش بدست اومده بود حالش به هم خورده بود...حالش خیلی به هم خورده بود و مثل یکی دیگه از دوستاش یا حتی دوتا دیگه از دوستاش تصمیم گرفته بود اگه کلاهشم بیافته اونورا برنمیگرده برداره...آره تصمیم جدی بود و حتی هنوزم جدی هست تا حدی ولی مهم تر از جدی بودنش مانع بودنشه...بدیهیه که این یارو منم و مشکل اینجاس که من تصمیم گرفته بودم دیگه عمرا چیزی تو این بیابون ننویسم ولی الان نیازایی بوجود اومده و چیزایی زاده از از اتفاقات و حوادثی که شاید لازم باشه یه چیزایی اینجا نوشته شه...الان حس میکنم یه هدفی هست یه چیزی که ارزش رسیدن بهش بیشتر از ارزش ادامه اجرای اون تصمیمه.

دوست اصولا دوتا از مهمترین استفاده هاش یکی زمان هم دردیه و یکی هم زمان مشورت...شما بگید اگه جای من بودید چیکار میکردید؟ ضمنا به اسم من هم کاری نداشته باشید ... اونایی که منو خوب میشناسن میفهمند من کیم و نظر همین آدما مهمه برای همین اگه نشناختین لطفا زیاد گیر ندین و کنجکاوی نکنید.اگه فهمیدید هم لطفا اعلان عمومی نکنید...بذارید کسی نظر درست حسابی بده که منو میتونه بشناسه و تا حد خوبی نظرش قابل تامل هست.

ممنون

به نام او

سلام!

یه چند وقتی بود که میخواستم بنویسم اما اصلا حسش نمی یومد اصرار یکی از دوستان و دیدن خواب بودن وبلاگ! مرا بر آن داشت که عزم را جزم کنم و شروع به نوشتن کنم:

اول از سمینار شروع کنم،از سمینار چیزی جز اتاق سمینار(که الان توشم!) و یکسری یادگاری برام نمونده(البته از جنبه مادی)اما یکسری چیز(نه از اون چیزا!) بهم داد مثل..مثل یه تجربه خوب مدیریتی،رفیقان و نارفیقان جدید! شناخت بیشتر آدمای دوروبرم،کلی خاطره خوب و یکمی بد، تجربه داشتن وضعیت خیلی بد درسی و یکمی تنهایی! سلام کردن به یکسری آدم تو حیاط که من حتی اسم بعضی هاشون رو نمیدونم،شنیدن حرفایی از آشنا و ناآشنا مثل:...یده بودید با این سمینارتون،ایول عجب سمینار باحالی یا بعضا هم اشاراتی با 2 از انگشتان دست مشاهده می شود(هنوز دلیلش رو نفهمیدم!) بعضی ها هم می گن خسته نباشی،یا عده ای دیگه وقتی من رو می بینن شروع می کنن شعر پر محتوای آقای دبیر رو خوندن(به علت اینکه شعر،زیادی محتواش قویه از آوردنش صرف نظر می کنم) بگذریم

من از یه موردی خیلی می ترسم اونم اینکه مبادا حقی نا حق کرده باشم و نفهمیدم(شاید الان فکر کنید دارم شعار میدم،اما خب می ترسم) یا اینکه نباید کاری رو میکردم و کردم یا کاری رو نباید می کردم و کردم! این چیزا یکمی اذیت می کنن آدمو..

دیگه چی بگم؟ آهان! برو بکس 2 ای گل کاشتن! یک کاشی کاری خوب،و یک معرق مشتی درست کردن،به یاد راهنمایی... ایشالا که موندگار باشن

عده ای از رفقا(گفتم رفقا یاد آقای صابر افتادم،اوشون همیشه می گفتن رفقا...) میگن من عوض شدم،ادبیاتم فرق کرده و یکسری اخلاقام عوض شده،اصولا عوض شدن بد نیست در صورتی که در جهت خوبی باشه،به غیر از یکی دو مورد تغییر بد،احساس می کنم که تغییرات خوبی داشتم، البت من نمی تونم دقیق بگم،باید از دوستان پرسید!

حرف خاص دیگه ای نمونده  اگر حرفی که مونده که راجبش نگفتم،بگید که بگم!

                                                                     با اجازه!

.

گفت:"همین که اسمت اون گوشه باشه هم خوبه فقط همین".تازه یه بار هم نه.چند بار گفت.به رسم رفاقت که نه به رسم معرفتم نه به رسم یه چیزی بی نام و نشون و کمتر از این حرفا گوش کردم.این که اسمت بینشون باشه البته بینشون توی وبلاگ(بین خودشون که هست!)...اینکه مطلب بنویسی...اینکه برای مطلبت نظر دهی رو ببندی...اینکه...اینکه...همشون یه یادش به خیر رو میاره تو ذهنت...زبونت...فکرت...نوشتت...

آدم بودنو یادم رفته...یکی بگه آدم کیه...چه طوریه...کجا باس باشه...چه شکلیه...

تو اینجا که اسمش مهم نیست میشه هر طوری بود.میشه با شخصیت بود...متین بود...احمق بود...شاد بود...متفکر بود...مرد بود...زن بود...میشه هیچ کدوم نبود...میشه ناصح بود...میشه روانشناس بود...میشه جامعه شناس بود...

جای عجیبیه...اینجا هر بره ای و هر گرگی و هر میشی لباسشو در میاره و میبینی همه گرگ اند.حتی همه ی پشه ها.

چطوری باید آدم بود؟چطوری باید آدم شد؟اصلا آدم چیه؟کیه؟...؟...؟...؟... با شمام.جوابمو بده

 

                                                                                             فعلا با اجازه...

                               

 

 

                                                                                                     

این نیز گذشت

به نام خدا

سلام.امید وارم که روزهای خوبی داشته باشید و سعی کنید روزهای خوب بقیه رو خراب نکنید.

خوبی یا بدی زمان اینه که باعث میشه همه چی بگذره و خوبی  یا بدی تاریخ این که باعث میشه گذشته ها تو خاطرات بمونه.

حتما شنیدید که میگن آدما رو میشه تو سفر شناخت.من به این حرف خیلی فکر کردم و تا حد خوبی هم فهمیدم که درسته.

فهمیدنش هم کار زیاد سختی نیست خرجش یه سفره و کمی هم دقت.

زشت و زیبا

احتمالا همه ی کسانی که دارن الان این چرندیات منو می خونن از سفری که با دوستان رفتیم با خبراند. من خیلی به رفتار دوستان تو این سفر دقت کردم. مثلا دوستی که از اول نا آخر سفر همش تو فاز خودش بود(ند) و دوستی که وقتی میدیدیش انرژی میگرفتی یا دوستانی که همش سعی در پیچوندن کارها داشتن و دوستانی که همش دنبال کاری بودند که انجام بدهند یا دوستی که  وقتی با لباس افناد نوی آب بسیار بد خلقی کرد(ند) و دوستانی که هر موقع توی اب می افتادند خندان بودند یا دوستی که معلوم نبود با کی دعوا داره و دوستی که همش سعی میکرد(ند) با جمع باشد یا دوستی که... آره  همین چیزهای ساده میتونه شخصیت یه آدمو نشون بده.آخه کسی که همش تو فاز خودشه و ممعلوم نست با کی دعوا داره مجبوره بیاد!؟ اما این سفر یه سری چیزهای خوبه دیگه هم داشت مثلا من خودم از دوستانم چیزهای زیادی یاد گرفتم.سرسخت بودن در برابر مشکلات رو از سهراب.مرام رو سامان.ساده بودن رو از سعید.با جنبه و اقتصادی! بودن رو از سروش.حوب بودن رو از اخوین.مودب بودن رو از حامد و یه چیز خیلی بزرگ رو از آبتین. و چه کار میشه کرد تا به بقیه بد بگذره رو از یه دوست دیگه.درباره معلم ها هم هممون میدونیم و خوب دوست بودن رو از معلم ها یاد گرفتم. کلی هم شناخت از بفیه بدست آوردم.

لارمه که بگم مخاطبم از دوستان در بالا هم بچه ها هستند و هم معلم ها.خدا کاش همه را هدایت کند. مومن بودن به نماز اول وقت خوندن نیست.مومن بودن به این نیست که اگر آهنگه غیر مجاز بشنوی فوری ۶ تا اسغفر... بندازی بالا. آره مومن بود ن به خیلی چیزهای دیگه ربط داره. این سفر هم با خوبی هاش و بدی هاش تمام شد. به قول همون دوست سر سخته این نیز گذشت...

عجب بابا

به نام او

سلام هی می خواستم مطلب ننویسم اما دیدم که نمی شه می دونید چرا؟ چون دوباره داریم کج میریم صحبتم درباره آبتینه بابا این بنده خدا حتما مشکل دلره که می یاد این حرفا رو میزنه ورگرنه مریض نیست که بیاد بگه و شما ها شروع به تیکه انداختن کنید! درسته اون داره طوره بدی حرفش رو میزنه اما شما ها نباید باهاش این کارو کنید من نمیگم دلسوزی کنید ولی دیگه نمک نپاشید لین کارو که می تونید بکنید نمی تونید؟ ممکنه بعضی هاتو رفتید ازش پرسیدید که مشکله چیه و به احتمال زیاد اون بهتون نگفته می دونید چرا؟ معلومه وقتی باهاش این طوری رفتار می کنید توقع دارید بگه؟ به قول یکی از دوستان فعلا با اجازه

پ.و: خواهشن هر کی خواست نظر بده با اسمه خودش باشه