در این مرداب گور
بیهوده پندارها، شهر را گرفتند...همانسان که جوهری، بشکه ای آب را...همانسان که مهری، قلبی آشفته را...
چه خبر دارد کسی از دل ها...از شکِ بودن، تردیدِ ماندن، هوای رفتن...چه میداند کسی از هرچه میشد باشد و نیست، بگویی یا نگویی، گوش ها بسته و چشم ها خیره به نکبتی اسفبار...مردار طلب و مردار جو...کاش میبوییدیم بوی یاس لطافت روان را، کاش میچشیدیم طعم نرم مطلوبی گرچه شاید ساده، اما بسی حیاتی و حیرت انگیز و عمیق، هیهات که بر لب آبیم هنوز و خوف غرق شدن داریم و مینالیم که ما شنا کردن نمیدانیم و این چه دریایی ست،مهمل! و ندانستیم که اصلا نباید بدانیم...باید غرق شد...باید کمی هم رهسپار این "مهمل" شد تا بفهمی آن، شاید خود هستی است...خود اشتیاق... خود آنچه باید بود. و همان است که فنا نیست. و اینطور، من...خواهم دانست آنچه ام، "نبود" است...خواهم دید هیچستانی ام،مغروقِ من... خواهم دید پوچی این همه رنگ و لعاب را که تهوعی دائم بایدش! به سان کودکی، که نه حساب میداند و نه کتاب و بیزار از این هردو، به پای قصه ی گرم پیرزن مینشیند... و فقط او خواهد "دید"...فقط او خواهد "دانست" ... خواهد "بود"...خواهد "ماند"...آن هنگام که ما، مسحور بازی فلکیم و انگشت به دهانش... هموست که میداند و میخندد به "بازی"، نه ما.
آسمان، آبی ست...چه بنگریمش، چه چشمانمان را ببندیم. صد دریغ، که منتظر ما نیست...نبوده و نخواهد بود، هرگز! خورشید هم. دیر چشم باز کنیم، نه خورشید خواهد بود و نه آبی آسمان. شب خواهد بود و تاریکی غالب...و تو مجبور، که به ستاره ای و نیمه ای ماه، اکتفا کنی.این من، این تو، این هم فلک هزار رنگ...و این دریا...بیزارم از ساحلِ شهر، ساحلِ مردم...باید رخت برکند...تن به آب باید زد...شاید هنوز بتوان غرق شد...
فعلا با اجازه...