شاید این لذت دنیا ارضایم نکرد شاید دوستیم را دانستم شاید نگاهم را فهمیدم و شاید نفسم را درک کردم شاید پشتیبانم را آرزو کردم شاید هدفم را ترسیم کردم و شاید نقاشیم را کامل کردم و شاید شخصیتم را پرستیدم... همه ی اینها باید عوض میشد...

شخصیتی که کسی را راضی نمیکند باید به جای پرستیده شدن عوض میشد، آیا از ورا نیاز داشت؟ آیا خود نمی توانست؟ قطعا همیشه نیاز بوده است بدون اینکه لحظه ای از نیازش کم شود اما لحظه ها خود را بی نیاز میپنداشتند... در عین کوچکی... در عین غرور...

و به قول یک نوشته قدیمی "موجهایی که خود را به صخره های ساحل می زنند تا سنگها را بریزانند و در خود کشند ولی غافل از تغییر خودند غافل از هیچ بودنشان..."

ای کاش روزمرگی ما حداقل به زیبایی روزمرگی شنهای ساحل می بود. شنهایی که از عشق، هر روز به معشوقشان نزدیکتر میشوند... غمگین باش که روزمرگی ات طعم دوری می دهد! و عشقت طعم روزمرگی... نمازم را نیاز کن، نفسم را جان بده تا جان تنفسم را بازیابم...

راستی "به نام خدا" یی که یادت رفت بنویسی و خدایی که تو را یادش نرفت... سبحانی که گفت طعم تکراری داشت. "ایاک نعبد و ایاک نستعین"، تنها چیزی که باقی مانده است آرامش این جمله ست.

دوستانی بهتر از آب روان را خواهانم اما گویی چشمه زلال ناخالصی نمیپذیرد... آآه من را عجیب یاد دوچرخه کوچکم انداخت که هرچه سریع پا میزدم نمیرسیدم چرخهایش کوچک بود و پدالش هرز میچرخید توانایی سرعت زیاد را نداشت و آنها صدای پدالهایم را نمیشنیدند و میرفتند... و من تند تند پا میزدم تا شاید حداقل به گردشان برسم اما نمیرسیدم، گفتم که هرز میچرخید! و بزرگان با آن دوچرخه هایشان هیچ گاه به من نگاه نکردند چشمه هم راهش را میرود و کاری به سنگهای اطرافش ندارد، آب روان که دیگر هیچ...

 

"بخواب، فرشتگان تو را تماشا می کنند و به زودی رویاهای زیبا تحقق می یابد... می توانی احساس کنی فرشتگان روح تو را در آغوش گرفته اند؟! پس آرزو کن تا اسرار تاریکی آشکار شده اند."