خاک
ما، چه میکردیم... تازه به خاک درخت انجیر داشتیم میرسیدیم... که میانه ی لجن زار، نشستی، ماندی. بغض کردم، آرام ماندم، هیچ نگفتم... خورشید روبرویم بود... تو آواز میخواندی... بلند و رسا سرودِ رخوت سر دادی، من... بغض کرده بودم.
دل تنگ شدم... میترسیدم، اما برگشتم آنی بنگرم چشمانت را... پشت کرده بودی... به من، به خورشید... تو را خواندم... مست، چرخ زدی...از دهانت خاک میریخت. چشمهایت ریخته بودند... فرو افتادی...خاموش شدم.
ترسیدم، خشکیده بودم...برگشتم سمتِ خورشید... میلرزیدم... مدام گشتم، خورشید نبود...
همه ی طغیانت برای من، حاصل آن بود... که اکنون، شفقم از افق، رخت... بر میبست. گلویم پر بود، سنگین، قدرِ تمامِ دلتنگی هایِ من، برای من، برای خورشید، قدر تمامِ ناچاری های دشوارم...تلخم. بازوانم هم- تنها همرهانِ قامت ژولیده ام- دیگر افتاده بودند... صدایت را دیگر از زیرِ گِل نشنیدم...
هیچ نشنیدم...
هیچ نشنیدم...
گریستم...
...
...
پلک هایم را باز کردم...چشمهایم خشک بود...
آرام، روی خاک...فقط من بودم. شفق، تلوتلو خوران...لَنگ و کج... انگار می آمد