و شمع...
و عشاق بودند و دیدند و شهید، رفتند...همان هنگام که علما قلم بر ورق خسته میکردند و حیران باخود از بی خودی هذیان به باد هوا میراندند و هر لحظه بودشان عبث تر از پیش بود و عشاق... بودند.
و ابر ها محرم رازهای مگوشان شدند و مردم پستِ زمین، پوزخند پیشه کردند و همین، مُهر ناگویی بر حلقوم خشکیده شان شد و تشنه و سربِ جهل به گوش، به دامان گور به هزار زاری و التماسِ گاهِ شبگیر،سرازیر و ناچار، گرچه بس دیر، حقیقت را دیدند و...سرابِ کنجی امن، ماواشان شد...و هرکه حق را خفت، پوسید...مرد... چه زنده...چه مرده
و خسته نشو به فهم این بی مایه نبشته اگر عاقلی و نافهمِ عشق...که بیزارم از اینگونگیِ تو عزیز...که مرا آزردی...که خسته کردی، که کنارت ایستادم و طلبت کردم و گفتم دلم،چون است و تنها نشسته ام و دیدنم بغض است به خدا...و گفته ام به گلو اسیر و گر گویمش، ماتمی گران خواهدت آمد و تو...آنسان که نباید گفتی و...گفتی. و من تاب دشنامت را نداشتم جانان من...تاب دشنام جانانه ات را نداشتم... دلم برایت باز بود و عجیب آن دم کور بودی و...با چه سخاوتی هرزه گویی ات را نثارم کردی.
و به سینه ی شب، پروانه... با پشت خم و پای لرزان...بر بالین شمع، پُربار، بر خاک شد...شمع گفت...نگفتمت جان دل؟...این رفتن و رفتن ات از من ...ماندی به هیچ،بازگشتت منم. و تمامیِ آن اوهامِ "جز من"، کابوسند و خیال. بی من، پی نور از چه میگردی...عالم شب است و من اینجا! بیا بنشین، دمی خنده ام کن، دلم تنگ خلوصت است...
و شمع، پرسید پروانه را...چه گشتی از این دَورانِ شام تا سحر؟
گفت گردان پیرامونت مالامالِ حُزن هجر و رعب قُربم، چون باشم منِ بی دل که دلم به دامانت گم گشت چندباره و پی اش رفتن جز فنا نیست
و همچنان که مینالید، گفت... حکایتم با تو اینسان است، که من امروزم و تو، فردا...
رسیدنم به تو لحظه ایست و آن... نیست، جز مرگم.


