وقتی قبلا به بهار نگاه میکردم هوای خوب بود...باران بود...ابر بود...نسیم و صدای پرنده هایی بود که معلوم نبودند...و نیستند همچنان!...و بهار چقدر خوب با تکراری بودنش همیشه شیرین است...و چقدر هم خوب است که آدم از چیزی تکراری کشفی کند که دلش را یک طوری کند...یک چیز جدیدی ببیند که حال و هوایش عوض شود...هوم...بهار زیباست با هوایش و برگهایش و آفتابش و ... گلهایش...و گلهایش...گلها...نه آنها که میایند و میرسند و سریع پژمرده میشوند و میروند پی کارشان...یادم هست خانه ی مادربزرگم گل داشت که شبها باز میشد و روزها بسته بود...بازمیشد و بسته میشد...و "اگر باز میشد حتما بسته میشد باز" ولی "اگر بسته میشد لزومی نداشت باز شود"...بخوان...و گل را بازش انگار پیش خیلی ها دوست داشتنی است!...همه منتظر میشوند گلها باز شوند...کسی برای بسته شدن گلها صبر نمیکند و تلاش نمیکند..."گل باز میشود و گلبرگ ها از هم دور"...اما...گاهی اوقات فکر میکنم کاش ما واقعا...کاش ما گل بودیم...گلبرگ ها همه به هم وصلند...حرف من باز و بسته بودن گل است...گلبرگها که همیشه وصلند...حرف من...خب کاش مثل گل خیلی ساده باشد برایمان اینکه هر باز شدنی بسته شدنی و دورهم جمع شدنی درست مثل سابق دارد...خواهد داشت...و به خدا که چه آسان است...الله هو القادر...

 

                                                                          فعلا با اجازه...